تاریخ مکه از زمان حضرت ابراهیم علیه السّلام شروع مى‏شود، وى فرزند خود اسماعیل را با مادرش هاجر براى اقامت به سرزمین مکه فرستاد، فرزند وى در آنجا با قبایلى که در آن نزدیکیها زندگى مى‏کردند وصلت کرد. حضرت ابراهیم(ع)به دستور خداوند خانه کعبه را بنا کرد، و از این پس آبادى شهر مکه شروع شد.

فرهنگ عرب هنگام ظهور اسلام

اعراب زمان جاهلیت و بالاخص اولاد عدنان طبعا سخى و مهمان نواز بودند، کمتر به امانت خیانت مى‏کردند، پیمان شکنى را گناه غیر قابل بخششى مى‏دانستند، در راه عقیده فداکار بودند و از صراحت لهجه کاملا بر خوردار بودند. حافظه‏هاى فوق‏العاده قوى براى حفظ اشعار و خطب در میان آنان پیدا مى‏شد، و در فن شعر و سخنرانى سرآمد روزگار بودند، شجاعت و جرأت آنان ضرب المثل بود، در اسب دوانى و تیر اندازى بسیار مهارت داشتند و فرار و پشت کردن به دشمن را زشت و ناپسندیده مى‏شمردند.

شاید غیر از اینها بتوان براى آنها ملکات فاضله دیگرى شمرد.ولى در برابر اینها یک سلسله اخلاق فاسد و ملکات رذیله که کم کم براى آنها به صورت اخلاق دائمى در آمده بود، جلوه هر کمالى را از بین برده بود و اگر روزنه‏اى از غیب باز نمى‏شد به طور مسلم طومار حیات انسانى آنها در هم پیچیده شده، و در پرتگاه مخوف نیستى سرنگون مى‏گردیدند. از یک طرف نبودن رهبرى و فرهنگ صحیح، و از طرف دیگر انتشار فساد و شیوع خرافات، زندگانى اعراب را بصورت یک زندگانى حیوانى در آورده بود به طورى که صفحات تاریخ براى ما از جنگهاى پنجاه ساله و صد ساله آنها داستانهایى نقل مى‏کند، آن هم بر سر موضوعات کوچک و بى اهمیت.

امیر مؤمنان در یکى از خطبه‏هاى خود، اوضاع عرب پیش از اسلام را چنین بیان مى‏کند: «خداوند محمد(ص)را بیم دهنده جهانیان، و امین بر کتاب خود مبعوث نمود.و شما گروه عرب بر بدترین آیین بوده در بدترین جاها به سر مى‏بردید. در میان سنگلاخها و مارهاى کر(که از هیچ صدایى نمى‏رمیدند)اقامت داشتید آب‏هاى لجن را مى‏آشامیدید و غذاهاى خشن(مانند آرد هسته خرما و سوسمار)مى‏خوردید و خون یکدیگر را مى‏ریختید، و از خویشاوندان دورى مى‏کردید. بتها در میان شما سر پا بود و از گناهان اجتناب نمى‏نمودید.»(نهج البلاغه خطبه 26)

موقعیت اجتماعى زن نزد اعراب‏

زن در میان آنان مانند کالایى خرید و فروش مى‏شد، و از هر گونه حقوق اجتماعى و فردى حتى حق ارث، محروم بود. روشنفکران عرب زن را در عداد حیوانات قرار داده و براى همین جهت در شمار لوازم و اثاث زندگى مى‏شمردند. در سایه این عقیده این مثل: «إنما أمهات الناس أوعیة»«مادران حکم ظروف را دارند که فقط براى جاى نطفه آفریده شده‏اند»!در میان آنان رواج کامل داشت .غالبا از بیم قحطى، و احیانا از ترس آلودگى، دختران خود را روز اول تولد، سر مى‏بریدند، یا از بالاى کوه بلند به دره عمیقى پرتاب و یا زنده به گور مى‏کردند و گاهى در میان آب غرق مى‏نمودند.

قرآن، کتاب بزرگ آسمانى ما که در نظر خاور شناسان غیر مسلمان لا اقل به عنوان یک کتاب تاریخى و علمى دست نخورده شناخته مى‏شود در این باره سرگذشت عجیبى را نقل مى‏کند و مى‏گوید: «هنگامى که خبر تولد دختر به یکى از آنها داده مى‏شد، رنگ وى سیاه مى‏گردید و در ظاهر خشم خود را فرو مى‏برد و بر اثر این خبر بد، از قوم خود متوارى مى‏گردید، و نمى‏دانست آیا مولود مزبور را با خوارى نگاه دارد یا در خاک پنهان سازد، راستى چه حکم و قضاوت زشتى دارند!»

اجداد پیامبر(ص)

پدر و اجداد پیامبر اسلام به ترتیب عبارتند از: عبد اللّه، عبد المطلب هاشم، عبد مناف، قصى، کلاب، مرة، کعب، لوى، غالب، فهر، مالک، نضر، کنانه، خزیمه، مدرکة، الیاس، مضر، نزار، معد، عدنان.بطور مسلم نسب آن حضرت تا معد بن عدنان به همین قرار است ولى از عدنان به بالا، تا حضرت اسماعیل از نظر تعداد واسطه و نام آنها مورد اختلاف است و طبق روایتى که ابن عباس از پیامبر اسلام نقل کرده آن حضرت هنگامى که نام نیاکان خود را بیان مى‏نمود از عدنان تجاوز نمى‏کرد، و دستور مى‏داد دیگران هم از شمردن باقى نسب تا اسماعیل خوددارى کنند، و نیز مى‏فرمود که آنچه در میان اعراب در این قسمت معروف است درست نیست.

عبدالمطلب

از حکایات و کلمات کوتاه و حکمت آمیز عبد المطلب چنین استفاده مى‏شود که وى در آن محیط تاریک در شمار مردان موحد و معتقد به معاد بوده است و همواره مى‏گفت: «مرد ستمگر در همین سرا بسزاى خود مى‏رسد، و اگر اتفاقا عمر او سپرى شود و پاداش عمل خود را نبیند، در روز باز پسین بسزاى کردار خود خواهد رسید».عبد المطلب موقع حفر زمزم احساس کرد که بر اثر نداشتن فرزند بیشتر، در میان قریش ضعیف و ناتوان است، از این جهت تصمیم گرفت و نذر کرد که هر موقع شماره فرزندان او به ده رسید یکى را در پیشگاه کعبه قربانى کند و کسى را از این پیمان مطلع نساخت، چیزى نگذشت که شماره فرزندان او به ده رسید و موقع آن شد که پیمان خود را به مورد اجرا گذارد.

تصور قضیه براى«عبد المطلب»بسیار سخت بود.ولى در عین حال از آن ترس داشت که در ردیف پیمان شکنان قرار گیرد، از این لحاظ تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندان خود در میان بگذارد و پس از جلب رضایت آنان، یکى را بوسیله قرعه انتخاب کند.عبد المطلب با موافقت فرزندان خود روبرو گردید و قرعه بنام«عبد اللّه»(پدر پیغمبر اکرم)اصابت کرد.«عبد المطلب»بلا فاصله دست عبد اللّه را گرفته بسوى قربانگاه برد، گروه قریش از زن و مرد از جریان نذر و قرعه‏کشى اطلاع یافتند، سیل اشک از رخسار جوانان سرازیر بود.سران قریش مى‏گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضریم ثروت خود را در اختیار وى بگذاریم عبد المطلب در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحیر بود چه کند، و با خود مى‏اندیشید که مبادا از اطاعت خدا دست بردارد و پیمان خود را بشکند، ولى با این همه دنبال چاره نیز مى‏گشت، یکى از آن میان گفت: این مشکل را پیش یکى از دانایان عرب ببرید شاید وى براى این کار راه حلى بیاندیشد عبد المطلب و سران قوم موافقت کردند و بسوى یثرب که اقامتگاه مردى دانا بود روانه شدند، وى براى پاسخ یک روز مهلت خواست، روز دوم که همگى به حضور او بار یافتند، کاهن چنین گفت: خونبهاى یک انسان، نزد شما چقدر است؟گفتند ده شتر: گفت: شما باید میان ده شتر و آن کسى که او را براى قربانى کردن انتخاب کرده‏اید، قرعه بزنید و اگر قرعه به نام آن شخص در آمد شماره شتران را به دو برابر افزایش دهید، باز میان آنها قرعه بکشید و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت کرد، شماره شتران را به سه برابر برسانید و باز قرعه بزنید و بهمین ترتیب تا هنگامى که قرعه به نام شتران اصابت کند.پیشنهاد«کاهن»موج احساسات مردم را فرو نشاند، زیرا قربانى کردن صدها شتر براى آنان آسان‏تر بود که جوانى مانند عبد اللّه را در خاک و خون غلطان ببینند، پس از بازگشت به مکه یک روز در مجمع عمومى مراسم قرعه‏کشى آغاز گردید و در دهمین بار که شماره شتران بصد رسیده بود، قرعه به نام آنها در آمد، نجات و رهایى عبد اللّه شور عجیبى بر پا کرد، ولى عبد المطلب گفت: باید قرعه را تجدید کنم تا یقینا بدانم که خداى من به این کار راضى است سه بار قرعه را تکرار کرد، و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر در آمد. به این ترتیب اطمینان پیدا کرد که خدا راضى است.دستور داد که صد شتر از شتران شخصى او را در همان روز در پیشگاه کعبه ذبح کنند، و هیچ انسانى و حیوانى را از خوردن آن جلوگیرى ننمایند.

از این جهت عبد المطلب هنگام مراجعت از قربانگاه، در حالى که دست فرزند خود را در دست داشت یکسر به سوى خانه«وهب، بن عبد مناف بن زهره»رفته، و دختر او«آمنه»را که به پاکى و عفت معروف بود، به عقد «عبداللّه» در آورد، و نیز در همان مجلس«دلالة»دختر عموى«آمنه»را خود تزویج کرد و«حمزه»عمو و هم سال پیامبر، از او متولد گشت.

میلاد پیغامبر

ابرهاى تیره و تار جاهلیت سراسر شبه جزیره عربستان را فرا گرفته بود؛ کردارهاى زشت و ناروا، کارزارهاى خونین، گسترش یغماگرى و فرزندکشى؛ هر گونه فضایل اخلاقى را از میان برده، و جامعه عرب را در سراشیبى عجیبى قرار داده بود، فاصله مرگ و زندگى آنان، بیش از حد، کوتاه شده بود.در این هنگام ستاره صبح سعادت دمید، و آن محیط تاریک، با میلاد مسعود رسول اکرم(ص)روشن شد، و از این راه مقدمات تمدن و پیشروى و سعادت یک ملت عقب افتاده، پى ریزى گردید، طولى نکشید که شعاع این نور سراسر جهان را روشن ساخت، و اساس علم و دانش و تمدن در تمام نقاط جهان پایه‏گذارى گردید.

هنگام ولادت آن حضرت ایوان کسرى شکافت و چند کنگره آن فرو ریخت و آتش آتشکده فارس خاموش شد، دریاچه ساوه خشک گردید، بتهاى بتخانه مکه سر نگون شد و نورى از وجود آن حضرت به سوى آسمان بلند شد که شعاع آن فرسنگها راه را روشن کرد.انوشیروان و مؤبدان خواب وحشتناکى دیدند.

روز ولادت پیامبر

عموم سیره نویسان اتفاق دارند که تولد آن حضرت در عام الفیل، و در سال 570 میلادى بوده است، زیرا آن حضرت بطور قطع در سال 632 میلادى درگذشته است، و سن مبارک او 62 تا 63 بوده است بنا بر این ولادت آنحضرت در حدود 570 میلادى خواهد بود.اکثریت قریب باتفاق محدثان و مورخان بر این قول اتفاق دارند که تولد آن حضرت در ماه«ربیع الاول»بوده، ولى در روز تولد او اختلاف دارند، معروف میان محدثان شیعه اینست که آنحضرت در هفدهم ماه ربیع الاول روز جمعه، پس از طلوع فجر چشم بدنیا گشود، و مشهور میان اهل تسنن اینست که ولادت آنحضرت، در روز دوشنبه دوازدهم همان ماه اتفاق افتاده است.عبدالله پدر پیامبر پیش از تولد او در سفرى به یثرب بیمار شده و دنیا را وداع گفته بود.

بزرگان عرب را رسم بر این بود که کودکان خود را به دایگان سپرند تا ضمن پرورش در هوایى سالم، زبان عربى اصیل را فراگیرند.«حلیمه» دایه مهربان محمد پنج سال از وى محافظت کرد، و در تربیت و پرورش او کوشید.بعدا او را به مکه آورد، و مدتى نیز آغوش گرم مادر را دید، و تحت سرپرستى جد بزرگوار خود قرار گرفت.یگانه مایه تسلى بازماندگان«عبد اللّه»همان فرزندى بود که از او به یادگار مانده بود.

سفر به«یثرب»

از روزى که نوعروس عبد المطلب (آمنه) شوهر جوان و ارجمند خود را از دست داده بود همواره مترصد فرصت بود که به«یثرب»برود و آرامگاه شوهر خود را از نزدیک زیارت کند، و در ضمن، دیدارى از خویشان خود در یثرب، بعمل آورد.با خود فکر کرد که فرصت مناسبى به دست آمده است، و فرزند گرامى او رشد و نمو کامل نموده و مى‏تواند در این راه شریک غم او گردد.آنان با«ام ایمن»بار سفر بستند و راه یثرب را پیش گرفتند و یکماه تمام در آنجا ماندند. این سفر براى محمد بسیار سخت و با تألمات روحى توأم بود، زیرا براى نخستین بار دیدگان او به خانه‏اى افتاد که پدرش در آنجا جان داده و به خاک سپرده شده بود و طبعا مادر او تا آنروز چیزهایى از پدر وى براى او نقل کرده بود.

هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حکمفرما بود که ناگهان حادثه جانگداز دیگرى پیش آمد، و امواجى از حزن و اندوه به وجود آورد زیرا موقع مراجعت به مکه، مادر عزیز خود را در میان راه در محلى بنام«ابواء»از دست داد. این حادثه«محمد»(ص)را بیش از پیش، در میان خویشاوندان عزیز و گرامى گردانید، و یگانه گلى که از این گلستان باقى مانده بود، فزون از حد مورد علاقه عبدالمطلب قرار گرفت از این جهت او را از تمام فرزندان خود بیشتر دوست مى‏داشت و بر همه مقدم مى‏شمرد.

هنوز امواجى از اندوه، در دل رسول خدا حکومت مى‏کرد، که براى بار سوم، با مصیبت بزرگترى مواجه گردید.هنوز هشت بهار از عمر او بیشتر نگذشته بود که سرپرست و جد بزرگوار خود را از دست داد. مرگ«عبد المطلب»چنان روح وى را فشرد که در روز مرگ او، تا لب قبر اشک ریخت، و هیچگاه او را فراموش نمى‏کرد.

عبدالمطلب هنگام مرگ نوه عزیزش را به ابوطالب سپرد چرا که او و عبدالله از یک مادر بودند.پیامبر(ص) در این دوره از عمر خویش سفر به شام، جنگ فجار و تجارت با مال خدیجه را تجربه کرد و در همین سالها بود که به «محمد امین» معروف شد.

ازدواج

در سن 25 سالگى رسول اکرم(ص) تصمیم قاطع گرفت که همسرى بعنوان شریک زندگى انتخاب نماید.ولى چطور شد که این قرعه به نام خدیجه افتاد که قبلا پیشنهاد ثروتمندترین و متنفذترین رجال قریش را مانند عقبة بن ابى معیط و ابو جهل و ابوسفیان درباره ازدواج با خود، رد کرده بود و چه عللى پیش آمد که این دو شخص را که از نظر زندگى کاملا مختلف بودند بهم نزدیک کرد و آن چنان رابطه و الفت و محبت و معنویت میان آنان بوجود آورد که خدیجه تمام ثروت خود را در اختیار محمد(ص)گذارد، و تجارتى که دامنه آن به مصر و حبشه کشیده بود، در راه توحید و اعلاى کلمه حق مصرف گردید خانه‏اى که اطراف آن را کرسیهاى عاج نشان و صدف نشان پر کرده بود، و حریرهاى هند و پرده‏هاى زربفت ایران آرایش داده بود، بالاخره پناهگاه مسلمانان شد؟

کیفیت خواستگارى خدیجه‏

قدر مسلم این است که پیشنهاد ابتدا از طرف خود خدیجه شده است، حتى ابن هشام نقل مى‏کند که خدیجه شخصا تمایلات خود را اظهار کرد و چنین گفت: عمو زاده!من بر اثر خویشى که میان من و تو بر قرار است و آن عظمت و عزتیکه میان قوم خود دارى و امانت و حسن خلق، و راستگویى که از تو مشهود است، جدا مایلم با تو ازدواج کنم.«امین قریش»او را پاسخ داد که: لازم است عموهاى خود را از این کار آگاه سازد، و با صلاحدید آنها، این کار صورت بپذیرد.بیشتر مورخان معتقدند که نفیسه دختر«علیه»پیام خدیجه را به پیامبر بطرز زیر رساند.محمد!چرا شبستان زندگى خود را با چراغ همسر روشن نمى‏کنى؟هر گاه من تو را به زیبایى و ثروت، شرافت و عزت دعوت کنم مى‏پذیرى؟پیامبر فرمود: منظورت کیست؟وى«خدیجه»را معرفى کرد، حضرت فرمود: آیا(خدیجه)به این کار حاضر مى‏شود، با اینکه وضع زندگى من با او فرق فاحش دارد؟نفیسه گفت: من او را حاضر مى‏کنم، تو ساعتى را معین کن، که وکیل او(عمرو بن اسد)با شما و خویشانتان دور هم گرد آمده و مراسم عقد و جشن برگزار شود.رسول اکرم با عموى بزرگوار خود(ابو طالب)جریان را مذاکره کرد.مجلس با شکوهى که شخصیتهاى بزرگ قریش را دربرداشت، تشکیل گردید. نخست ابوطالب خطبه‏اى خواند که آغاز آن حمد و ثناى خداست و برادر زاده خود را چنین معرفى کرد: برادر زاده من محمد بن عبد اللّه با هر مردى از قریش موازنه و مقایسه شود، بر او برترى دارد، او اگر چه از هر گونه ثروتى محروم است لکن ثروت سایه‏اى است رفتنى و اصل و نسب چیزیست ماندنى...

چون خطبه ابو طالب مبنى بر معرفى قریش و خاندان هاشم بود در برابر آن ورقه عموى خدیجه ضمن خطابه‏اى گفت: کسى از قریش منکر فضل شما نیست، ما از صمیم دل مى‏خواهیم دست به ریسمان شرافت شما بزنیم..عقد نکاح جارى شد و مهریه چهار صد دینار معین شد.و بعضى گفته‏اند که مهریه بیست شتر بوده است.

فرزندان

وجود فرزند پیوند زناشویى را محکمتر مى‏سازد و شبستان زندگى را پر فروغتر و به آن جلوه خاصى مى‏بخشد.همسر جوان قریش براى او شش فرزند آورد: دو تاى آنان پسر (قاسم و عبد اللّه که به آنها«طاهر»و«طیب»مى‏گفتند) و چهار تاى آنان دختر بود.ابن هشام مى‏نویسد: بزرگترین دختر او رقیه بعدا زینب و ام کلثوم و «فاطمه» بود. فرزندان ذکور او تمام پیش از بعثت بدرود زندگى گفتند ولى دختران دوران نبوت او رادرک کردند.در اواخر این دوره از حیات پیامبر على نیز به جمع این خانواده پیوست.

امین قریش در کوه حراء

کوه حراء در شمال«مکه»قرار دارد به فاصله نیم ساعت مى‏توان به قله آن صعود نمود. ظاهر این کوه را تخته سنگهاى سیاهى تشکیل مى‏دهد و کوچکترین آثار حیات در آن دیده نمى‏شود و در نقطه شمالى آن، غارى واقع شده است که انسان پس از عبور از میان سنگها مى‏تواند به آن برسد، ارتفاع آن به قدر یک قامت انسان است قسمتى از داخل غار با نور خورشید روشن مى‏شود، و قسمتهاى دیگر آن در تاریکى دائمى فرو رفته است.ولى همین غار، از آشناى صمیمى خود، شاهد حوادثى است، که امروز هم مردم به عشق استماع این حوادث از زبان حال آن غار، به سوى او مى‏شتابند و با تحمل رنجهاى فراوان، خود را به آستانه آن مى‏رسانند، که از آن، سر گذشت«وحى»و قسمتى از زندگى آن رهبر بزرگ جهان بشریت را استفسار کنند، و آن نیز با زبان حال خود مى‏گوید: این نقطه عبادتگاه«عزیز قریش»است و او شبها و روزها پیش از آن که به مقام رسالت برسد، در اینجا بسر مى‏برد، وى این نقطه دور از غوغا را به منظور عبادت و پرستش انتخاب کرده بود، تمام ماه رمضان را در این نقطه مى‏گذارند، و در غیر این ماه نیز گاهى به آنجا پناه مى‏برد. همسر عزیز او مى‏دانست که هر موقع عزیز قریش به خانه نیاید به طور قطع در کوه«حراء»مشغول عبادت است و هر موقع کسانى را دنبال او مى‏فرستاد او را در آن نقطه در حالت تفکر و عبادت پیدا مى‏نمودند.

او پیش از آنکه به مقام نبوت برسد، درباره دو موضوع بیشتر فکر مى‏کرد: اول: اوراق و صفحات کتاب هستى را بررسى مى‏نمود و در سیماى هر موجودى نور خدا، قدرت خدا و صنع خدا را مشاهده مى‏کرد. او روز به روز با مطالعات عمیق در آسمانها و ستارگان، و تدبر در مخلوقات زمینى به هدف نزدیکتر مى‏شد.دوم: درباره وظیفه سنگینى که مى‏دانست بعهده خواهد گرفت، فکر مى‏کرد. اصلاح جامعه انسانى آن روز با آن فساد و انحطاط در نظر او کار محالى نبود، ولى اجراى برنامه اصلاحى خالى از رنج و مشقت نیز نبود، از این لحاظ غوغاى زندگى مکیان، و عیاشى«قریش»را مى‏دید، و در نحوه اصلاح آنان در فکر فرو مى‏رفت.از عبادت کردن و خضوع مردم در برابر بتان بى روح و بى اراده، انگشت تعجب به دندان مى‏گرفت و آثار ناراحتى در چهره او نمایان مى‏شد، ولى از آنجا که مأمور به بازگویى حقایق نبود از گفتن آنها خوددارى مى‏فرمود.

آغاز وحى

فرشته‏اى از طرف خدا مأمور شد آیاتى چند به عنوان طلیعه و آغاز کتاب هدایت و سعادت براى«امین قریش»بخواند تا او را به کسوت نبوت مفتخر سازد، آن فرشته، همان(جبرئیل)و آن روز همان روز«مبعث»بود و در آینده درباره تعیین این روز گفتگو خواهیم کرد.جاى شک نیست که روبرو شدن با فرشته آمادگى خاصى مى‏خواهد. تا روح شخصى بزرگ و نیرومند نباشد تاب تحمل بار نبوت و ملاقات فرشته را نخواهد داشت. «امین قریش»این آمادگى را به وسیله عبادتهاى طولانى، تفکرهاى ممتد و عنایات الهى بدست آورده بود و به نقل بسیارى از سیره نویسان پیش از روز بعثت خوابها و رؤیاهایى مى‏دید که مانند روز روشن داراى واقعیت بود. پس از مدتى لذت بخش‏ترین ساعات براى او ساعت خلوت و عبادت در حال تنهایى بود. او به همین حال بسر مى‏برد، تا اینکه در روز مخصوصى فرشته‏اى لوحى در برابر او قرار داد و به او گفت«بخوان» و او از آنجا که امى و درس نخوانده بود، پاسخ داد که من توانایى خواندن ندارم، جبرئیل او را سخت فشرد سپس در خواست خواندن کرد، و همان جواب را شنید، فرشته نیز او را سخت فشار داد، این عمل سه بار تکرار شد و پس از فشار سوم ناگهان در خود احساس کرد مى‏تواند لوحى که در دست فرشته است، بخواند و این آیات را که در حقیقت دیباچه کتاب سعادت بشر بشمار مى‏رود، خواند: «بخوان بنام پروردگارت که موجودات را آفرید، کسى که انسان را از خون بسته خلق کرد، بخوان و پروردگار تو گرامى است آنکه قلم را تعلیم داد و به آدمى آنچه را که نمى‏دانست آموخت.»

جبرئیل مأموریت خود را انجام داد و پیامبر نیز پس از نزول وحى از کوه«حراء»پایین آمد، و به سوى خانه«خدیجه»رهسپار شد. آیات فوق برنامه اجمالى رسول اکرم را روشن مى‏کند، و به طور آشکار مى‏رساند که اساس آیین او را قرائت و خواندن، علم و دانش و به کار بردن قلم تشکیل مى‏دهد.

بر اساس روایات فراوان منقول از طرق عامه و خاصه، امیر مؤمنان اولین مرد و حضرت خدیجه اولین زنى بود که ایمان و وفادارى خود را نسبت به رسول خدا(ص) اعلام کردند.

دعوت عمومى‏

سه سال از آغاز بعثت گذشته بود، که پیامبر اکرم پس از دعوت خویشاوندان دست به دعوت عمومى زد، وى در مدت سه سال با تماسهاى خصوصى، گروهى را به آیین اسلام هدایت کرده بود ولى این بار با صداى رسا، عموم مردم را به آیین یکتا پرستى دعوت نمود. روزى در«صفا»روى سنگ بلندى قرار گرفت، و با صدایى بلند گفت: یا صباحاه(عرب این کلمه را بجاى زنگ خطر به کار مى‏برد و گزارشهاى وحشت آمیز را نوعا با این کلمه آغاز مى‏کرد).نداى پیامبر جلب توجه کرد، گروهى از قبایل مختلف قریش به حضور وى شتافتند، سپس پیامبر رو به جمعیت کرد و گفت: اى مردم هر گاه من به شما گزارش دهم که پشت این کوه(صفا)دشمنان شما موضع گرفته‏اند، و قصد جان و مال شما را دارند، آیا مرا تصدیق مى‏کنید؟همگى گفتند: ما در طول زندگى از تو دروغى نشنیده‏ایم، سپس گفت: اى گروه قریش، خود را از آتش نجات دهید من براى شما در پیشگاه خدا، نمى‏توانم کارى انجام دهم، من شما را از عذاب دردناک مى‏ترسانم.سپس افزود: موقعیت من همان موقعیت دیدبانى است که دشمن را از نقطه دورى مى‏بیند و براى نجات قوم خود، بسوى آنها شتافته و با شعار مخصوصى«یا صباحاه»آنانرا از این پیشامد با خبر مى‏سازد. این جمله رمز دعوت و اساس آیین او را مى‏رساند.اگر چه قریش کم و بیش از آیین او مطلع و آگاه بودند، ولى این جمله آنچنان ترس در دل آنان افکند، که یکى از سران کفر(ابو لهب)سکوت مردم را شکست، روى بآنحضرت نمود و گفت: واى بر تو ما را براى همین کار دعوت نمودى؟ سپس جمعیت متفرق شدند.

آغاز اهانت و آزار قریش‏

روزى که پیامبر مهر خاموشى را شکست، و سران«قریش»را با کلمه معروف خود: «به خدا اگر خورشید را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارید که از دعوت خویش دست بردارم، از پاى نخواهم نشست، تا خدا دین مرا رواج دهد یا جان بر سر آن گذارم.»از پذیرفته شدن هر گونه پیشنهاد مأیوس نمود یکى از اندوهبارترین فصول زندگى او آغاز گردید، زیرا تا آن روز«قریش»در تمام برخوردهاى خود احترام او را حفظ نموده و متانت خود را از دست نداده بود ولى وقتى دید اقدامات اصلاح طلبانه! سودى ندارد، ناچار شد که مسیر فکر خود را عوض نماید و از نفوذ آیین«محمد»بهر قیمتى که باشد جلوگیرى کند و در این راه از هر وسیله‏اى استفاده نماید، لذا انجمن«قریش»به اتفاق آرا راى داد که با استهزا، آزار و ارعاب از ادامه کار او جلوگیرى شود.

نخستین هجرت

در پى عملى شدن تصمیمات مشرکان کار بر تازه مسلمانان دشوار شد. پیامبر که نمى‏توانست پیروان خود را در چنین وضعى مشاهده کند به آنان پیشنهاد کرد که به حبشه پناهنده شوند چرا که پادشاه آن سرزمین مسیحى و معروف به انسان‏دوستى بود. لذا جمعى از مسلمین مخفیانه راه حبشه را در پیش گرفتند.

مشرکان پس از اطلاع از جریان عمروعاص و عبدالله ربیعه را با هدایاى فراوان نزد نجاشى فرستادند و از او خواستند که مسلمین را به مکه برگرداند. ولى وى پس از ملاقات با این جمع که رهبرى آن را جعفر طیار بر عهده داشت بر خلاف نظر اطرافیان خود اعلام کرد که آنها را اخراج نخواهد کرد و آنان مى‏توانند تا هر وقت بخواهند در حبشه اقامت کنند.

اعلامیه«قریش»

سران قریش از نفوذ پیشرفت حیرت انگیز آیین یکتا پرستى سخت ناراحت و در فکر چاره و راه حلى بودند. اسلام آوردن امثال«حمزه»و تمایل جوانان روشن‏دل«قریش»و آزادى عمل که در کشور«حبشه»نصیب مسلمانان شده بود، بر حیرت و سرگردانى حکومت وقت افزوده بود، و از این که از نقشه‏هاى خود بهره‏اى نمى‏بردند، سخت اندوهناک بودند. پس به فکر نقشه دیگرى افتاده و خواستند، به وسیله «محاصره اقتصادى»که نتیجه آن بریدن رگهاى حیاتى مسلمانان بود، از نفوذ و پخش اسلام بکاهند، و پایه گذار و هواداران آیین خدا پرستى را در میان این حصار، خفه سازند.لذا سران حکومت عهد نامه‏اى به خط«منصور بن عکرمه»و امضاى هیئت عالى قریش، در داخل کعبه آویزان کرده و سوگند یاد کردند ملت قریش تا دم مرگ طبق مواد زیر رفتار کنند:

1-همه گونه خرید و فروش با هواداران«محمد»تحریم مى‏شود.

2-ارتباط و معاشرت با آنان اکیدا ممنوع است.

3-کسى حق ندارد با مسلمانان ارتباط زناشویى بر قرار کند.

4-در تمام پیش آمدها باید از مخالفان«محمد»طرفدارى کرد.

متن پیمان با مواد فوق به امضاى تمام متنفذان«قریش»رسید و با شدت هر چه تمامتر به مورد اجرا گذارده شد. یگانه حامى صاحب رسالت«ابو طالب»از عموم بنى هاشم دعوتى به عمل آورد، و یارى پیامبر را بر دوش آنان گذارد. تصمیم بر این شد که عموم فامیل از محیط مکه بیرون رفته، و در دره‏اى که در میان کوه‏هاى«مکه»قرار داشت، و به«شعب ابى طالب»معروف بود و خانه‏هاى محقر، و سایبانهاى مختصرى در آنجا وجود داشت سکنى گزینند تا از محیط زندگى مشرکان دور باشند.

این محاصره سه سال تمام طول کشید، فشار و سختگیرى به حد عجیبى رسید، ناله جگرخراش فرزندان«بنى هاشم»به گوش سنگدلان«مکه»مى‏رسید، ولى در دل آنها چندان تأثیر نمى‏کرد.جوانان و مردان با خوردن یک دانه خرما بسر مى‏بردند، و گاهى یک دانه خرما را دو نیم مى‏کردند و در تمام این سه سال فقط در ماههاى حرام که امنیت کامل در سر تا سر شبه جزیره حکمفرما بود بنى هاشم از شعب بیرون آمده و به داد و ستد مختصرى اشتغال مى‏ورزیدند و سپس به داخل دره رهسپار مى‏شدند. پیشواى بزرگ آنها فقط در همین ماهها توفیق نشر و پخش آیین خود را داشت.

ولى ایادى و عمال سران قریش، در همین ماهها نیز وسیله آزار و فشار اقتصادى آنها را فراهم مى‏آوردند زیرا غالبا بر سر بساطها و فروشگاه‏ها حاضر مى‏شدند، و هر موقع مسلمانها مى‏خواستند که چیزى را بخرند، فورا به قیمت گرانترى آن را مى‏خریدند و از این راه نیروى خرید را از مسلمانان سلب مى‏نمودند.

محاصره اقتصادى قریش، با نقشه گروهى از نیک اندیشان آنان، در هم شکسته شد. پیامبر و هواداران وى پس از سه سال تبعید و رنج، از«شعب ابى طالب»بیرون آمده و راه خانه‏هاى خود را در پیش گرفتند. خرید و فروش با مسلمانان آزاد گردید و مى‏رفت که وضع مسلمانان سر و سامانى پیدا کند که ناگهان پیامبر اکرم با پیش آمد بسیار تلخى روبرو گردید، و این مصیبت ناگوار اثر بسیار سوئى در روحیه مسلمانان بى پناه به یادگار گذارد. اندازه تأثیر این حادثه در آن لحظه حساس با هیچ مقیاس و ترازویى قابل سنجش نبود، زیرا رشد و نمو یک ایده و فکر در سایه دو عامل است: آزادى بیان و قدرت دفاعى که از حملات نا جوانمردانه دشمن جلوگیرى کند. اتفاقا در لحظه‏اى که مسلمانان از آزادى عقیده برخوردار شدند، عامل دوم را از دست دادند یعنى یگانه حامى و مدافع اسلام، از میان آنان رخت بر بست و رخ در نقاب خاک کشید.در آن روز، پیامبر اکرم حامى و مدافعى را از دست داد، که از سن هشت سالگى تا آن روز که پنجاه سال از عمر رسول خدا مى‏گذشت حفاظت و حراست او را بر عهده داشت، و پروانه‏وار گرد شمع وجود او مى‏گشت، و تا روزى که«محمد»صاحب درآمدى شد، هزینه زندگى او را مى‏پرداخت و او را بر خود و فرزندانش مقدم مى‏داشت.

معراج

شبى پیامبر بزرگ اسلام مى‏خواست پس از اداى فریضه، به استراحت بپردازد ولى یک مرتبه صداى آشنایى به گوش او رسید. آن صدا از«جبرئیل»امین وحى بود که به او گفت امشب سفر عجیبى در پیش دارید و من مأمورم با شما باشم.

پیامبر اکرم سفر با شکوه خود را از خانه«ام هانى»(خواهر امیر مؤمنان)آغاز کرد، و با همان مرکب به سوى«بیت المَقدِس»واقع در کشور اردن که آن را«مسجد اقصى»نیز مى‏نامند، روانه شد، و در مدت بسیار کوتاهى در آن نقطه پایین آمد، و از نقاط مختلف مسجد، و«بیت اللحم»که زادگاه حضرت مسیح است و منازل انبیا و آثار و جایگاه آنها دیدن بعمل آورد، و در برخى از منازل دو رکعت نماز گزارد.

آنگاه از همان نقطه به سوى آسمانها پرواز نمود، ستارگان و نظام جهان بالا را مشاهده کرد، و با ارواح پیامبران و فرشتگان آسمانى سخن گفت، و از مراکز رحمت و عذاب(بهشت و دوزخ)بازدیدى به عمل آورد، درجات بهشتیان و اشباح دوزخیان را از نزدیک مشاهده فرموده و در نتیجه از رموز هستى و اسرار جهان آفرینش و وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بى پایان خدا کاملا آگاه گشت، سپس به سیر خود ادامه داد، و به«سدرة المنتهى» رسید. در این هنگام برنامه وى پایان یافت، سپس مأمور شد از همان راهى که پرواز نموده بود بازگشت نماید، و در مراجعت نیز در بیت المقدس فرود آمد و راه مکه و وطن خود را در پیش گرفت.

در بین راه به کاروان تجارتى قریش بر خورد در حالى که آنان شترى را گم کرده بودند و به دنبال آن مى‏گشتند. از آبى که در میان ظرف آنها بود قدرى نوشیده، و باقیمانده را به روى زمین ریخت و بنا به روایتى روپوشى روى آن گذارد، و از مرکب خود در خانه«ام هانى»پیش از طلوع فجر پایین آمد. وى براى اولین بار راز خود را به او گفت و در روز همان شب، در مجامع و محافل قریش، پرده از راز خود برداشت، و داستان معراج و سیر شگفت انگیز او که در فکر قریش امر ممتنع و محالى بود، در تمام مراکز دهن به دهن گشت، و سران«قریش»را بیش از همه عصبانى نمود.

قریش به عادت دیرینه خود به تکذیب او برخاستند و گفتند اکنون در مکه کسانى هستند که«بیت المقدس»را دیده‏اند اگر راست مى‏گویى کیفیت ساختمان آنجا را تشریح کن. پیامبر نه تنها خصوصیات ساختمان بیت المقدس را تشریح کرد بلکه حوادثى را که در میان مکه و بیت المقدس رخ داده بود بازگو نمود و گفت: در میان راه به کاروان فلان قبیله برخورد نمودم که شترى از آنها گم شده بود، و در میان اثاثیه آنها ظرفى پر از آب بود و من از آن نوشیدم و سپس آنرا پوشانیدم و در نقطه‏اى به گروهى بر خوردم که شترى از آنها رمیده و دست آن شکسته بود. «قریش» گفتند: از کاروان قریش خبر ده. گفت آنها را در«تنعیم»(ابتداى حرم)دیدم و شتر خاکسترى رنگى در پیشاپیش آنها حرکت مى‏کرد، و کجاوه‏اى روى آن گذارده بودند و اکنون وارد شهر مکه مى‏شوند. قریش از این خبرهاى قطعى سخت عصبانى شدند و گفتند اکنون صدق و کذب گفتار او براى ما معلوم مى‏شود. چیزى نگذشت که طلایع کاروان«ابو سفیان»پدیدار شد و مسافرین جزئیات گزارشهاى آن حضرت را نقل نمودند.

سفر به طائف

پیامبر بر اثر اختناق محیط«مکه»خواست به محیط دیگرى برود. «طائف»در آن روز مرکزیت خوبى داشت لذا تصمیم گرفت یکه و تنها سفرى به طائف نماید، و با سران قبیله«ثقیف»تماس بگیرد و آیین خود را به آنها عرضه بدارد، شاید از این طریق موفقیتى به دست آورد.حضرتش پس از ورود به خاک طائف با اشراف و سران قبیله مزبور، ملاقات نمود، و آیین توحید را تشریح کرد، و آنها را به نصرت و معاونت خود دعوت فرمود، ولى سخنان پیامبر کوچکترین تأثیرى در آنها ننمود، و به او گفتند: هر گاه تو برگزیده خدا باشى رد گفتار تو وسیله عذاب است و اگر در این ادعا دروغگو باشى شایسته سخن گفتن نیستى.رسول خدا از این منطق پوشالى و کودکانه فهمید که مقصود، شانه خالى کردن است. از جاى خود بلند شد و از آنها قول گرفت که سخنان وى را با افراد دیگر در میان نگذارند زیرا ممکن بود که افراد پست و رذل قبیله«ثقیف»بهانه‏اى به دست آورند و از غربت و تنهایى او سوء استفاده نمایند، ولى اشراف قبیله به این تذکر احترامى نگذاردند و ولگردان و ساده‏لوحان را تحریک کردند که بر ضد پیامبر بشورند، ناگهان پیامبر خود را در میان انبوهى از جاهلان دید که از هر وسیله‏اى مى‏خواهند بر ضد او استفاده کنند.

بازگشت به مکه

غائله تعقیب پیامبر، با پناهنده شدن رسول‏خدا به باغ فرزندان«ربیعه»پایان یافت، ولى او باید به مکه باز گردد، مع الوصف بازگشت وى نیز خالى از اشکال نیست، زیرا یگانه مدافع او رخت از این جهان بر بسته است، و احتمال دارد که موقع ورود به مکه، از طرف بت‏پرستان دستگیر شود و خون او ریخته گردد.پیامبر تصمیم گرفت چند روزى در«نخله»(مرکزى است میان طائف و مکه)بسر ببرد، و نظر او این بود که کسى را از آنجا پیش یکى از سران قریش بفرستد، تا براى او امانى بگیرد و در پناه یکى از شخصیتها وارد زادگاه خود شود، ولى چنین شخصى در آنجا پیدا نشد سپس«نخله»را به عزم«حراء»ترک گفت و با یک عرب خزاعى در آنجا تماس گرفت، و از او خواهش کرد که وارد«مکه»شود و از«مطعم بن عدى»که از شخصیتهاى بزرگ محیط مکه بود، براى او امانى در خواست کند.آن مرد خزاعى وارد مکه گردید و تقاضاى پیامبر را به«مطعم»گفت، او در عین اینکه یک بت‏پرست بود، سفارش رسول خدا را پذیرفت و گفت: «محمد»یکسره وارد خانه من شود، من و فرزندانم جان او را حفظ مى‏کنیم رسول خدا شبانه وارد مکه شد و یکسره راه منزل مطعم را پیش گرفت، و شب را در آنجا بسر برد تا آفتاب کمى بالا آمد. «مطعم»عرض کرد اکنون که شما در پناه ما هستید باید این مطلب را قریش بفهمند و براى اعلام آن، لازم است تا مسجد الحرام همراه ما باشید.پیامبر اسلام رأى او را پسندید و آماده حرکت شد. مطعم دستور داد که فرزندانش مسلح شوند و در گرداگرد پیامبر قرار گیرند، و وارد مسجد گردند، ورود آنان به مسجد الحرام بسیار جالب توجه بود، ابوسفیان که مدتها در کمین رسول خدا بود از دیدن این منظره سخت ناراحت شد، و از تعرض به او منصرف گشت.مطعم و فرزندان وى نشستند و رسول خدا شروع به طواف کرد، و پس از پایان طواف راه خانه خود را پیش گرفت و رفت. تقریبا در نخستین سال هجرت«مطعم»در مکه در گذشت و خبر مرگ او به مدینه رسید، پیامبر متذکر نیکى او شد. در جنگ«بدر»که قریش با دادن تلفات سنگین و اسیران زیاد، شکست خورده بسوى مکه برگشتند پیامبر اکرم به یاد مطعم افتاد، و فرمود: هر گاه«مطعم»زنده بود، و از من تقاضا مى‏کرد که همه اسیران را آزاد کنم و یا به او ببخشم، من تقاضاى او را رد نمى‏کردم.

نخستین پیمان عقبه

مدتى پس از سفر طائف پیامبر در موسم حج با شش نفر از قبیله خزرج ملاقات نمود و به آنها گفت شما با یهود هم پیمانید؟گفتند بلى، فرمود: بنشینید تا با شما سخن بگویم!آنان نشستند و سخنان رسول خدا را شنیدند. پیامبر آیاتى چند تلاوت کرد، سخنان رسول اکرم تأثیر عجیبى در آنها به وجود آورد و در همان مجلس ایمان آوردند. چیزى که به گرایش آنان به اسلام کمک کرد این بود که از یهودیان شنیده بودند که پیامبرى از نژاد عرب که مروج آیین توحید خواهد بود، و حکومت بت‏پرستى را منقرض خواهد ساخت به این زودى مبعوث خواهد شد لذا با خود گفتند پیش از آنکه یهود پیش دستى کنند ما او را یارى کنیم و به این وسیله بر دشمنان پیروز آییم.گروه مزبور رو به پیامبر کرده و گفتند میان ما آتش جنگ همواره فروزان است امید است که خداوند به سبب آیین پاک تو، آن را فرو نشاند، و ما اکنون به سوى«یثرب»بر مى‏گردیم، و آیین تو را عرضه مى‏داریم هر گاه همگى اتفاق بر پذیرفتن آن نمودند، کسى براى ما گرامى‏تر از شما نیست.این شش نفر فعالیت پى گیرى براى انتشار اسلام در یثرب شروع کردند تا آنجا که خانه‏اى نبود که صحبت از پیامبر در آنجا نباشد.

تبلیغات پى گیر این شش تن اثر خوبى بخشید و سبب شد که گروهى از یثربیان به آیین توحید گرویدند و در سال دوازدهم«بعثت»دسته‏اى مرکب از دوازده تن، از مدینه حرکت کردند و پنهان از چشم مشرکان با رسول اکرم در«عقبه»ملاقات نموده و نخستین پیمان اسلامى را بوجود آوردند. معروفترین این دوازده تن اسعد بن زراره، و عبادة بن صامت بودند.

دومین پیمان عقبه‏

پس از این رویداد اسلام در یثرب رونق بیشترى یافت. شور و هیجان غریبى در مسلمانان«مدینه»حکمفرما بود، آنان دقیقه شمارى مى‏کردند که بار دیگر موسم«حج»فرا رسد، و ضمن برگزارى مراسم حج، رسول خدا را از نزدیک زیارت کنند و آمادگى خود را براى هر گونه خدمت ابراز داشته دایره پیمان را از نظر کمیت و کیفیت شرایط گسترش دهند.

کاروان حج مدینه که بالغ بر پانصد نفر بود حرکت کرد.در میان کاروان هفتاد و سه تن مسلمان که دو تن از آنها زن بودند، وجود داشت و باقیمانده بى طرف یا متمایل به اسلام بودند، گروه مزبور با پیامبر اکرم در مکه ملاقات نمودند و براى انجام دادن مراسم بیعت، وقت خواستند. پیامبر فرمود: محل ملاقات«منى»است، هنگامى که در شب سیزدهم ذى الحجه دیدگان مردم در خواب فرو مى‏رود در پایین«عقبه».

به دنبال پیمان دوم، اسلام در یثرب استقرار یافت. اصحاب پیامبر که از فشار و آزار مشرکان به ستوه آمده بودند، با اشارت رسول خدا به بهانه‏هاى گوناگونى از«مکه»بیرون رفته و راه«یثرب»را در پیش گرفتند.هنوز آغاز مهاجرت بود، که قریش به راز مسافرت پى بردند و از هر گونه نقل و انتقال جلوگیرى کردند و تصمیم گرفتند که بهر کس دست یابند از راه باز گردانند و اگر شخصى با زن و بچه خود مهاجرت کند هر گاه همسر او قرشى باشد از بردن زنش ممانعت کنند ولى مع الوصف از ریختن خون بیمناک بودند، و حدود آزار را، از دایره حبس و شکنجه بیرون نبرده بودند.

خوشبختانه فعالیتهاى قریش مثمر واقع نشد و سرانجام عده زیادى از چنگال قریش نجات یافتند و به یثربیان پیوستند و کار به جایى رسید که از مسلمانان در مکه جز پیامبر و على و عده‏اى از مسلمانان بازداشت شده و یا بیمار، کس دیگرى باقى نماند.

در این هنگام گرد آمدن مسلمانان در«یثرب»قریش را بیش از پیش بوحشت انداخت و براى درهم شکستن اسلام تمام سران قبیله در«دار الندوه»جلسه کردند و براى علاج موضوع طرحهایى پیشنهاد شد ولى هیچیک از آنها خالى از اشکال نبود.«ابو جهل»و به نقلى پیرمردى نجدى گفت طریق منحصر و خالى از اشکال این است که از تمام قبایل افرادى انتخاب شوند، و شبانه به طور دسته جمعى به خانه او حمله ببرند و او را قطعه قطعه کنند، تا خون او در میان تمام قبایل پخش گردد، بدیهى است در این صورت بنى هاشم قدرت نبرد با تمام قبایل را نخواهد داشت. این فکر به اتفاق آرا تصویب شد، و افراد تروریست انتخاب گردیدند، و قرار شد که چون شب فرار رسد، آن افراد مأموریت خود را انجام دهند.

هجرت سرنوشت‏ساز

فرشته وحى پیامبر را از نقشه شوم مشرکان آگاه ساخت، و او را مامور به مهاجرت نمود. رسول خدا دستور داد: که على در بستر وى بخوابد تا مشرکان تصور کنند که پیامبر بیرون نرفته و در خانه است و در نتیجه تنها به فکر محاصره خانه او باشند، و عبور و مرور را در کوچه‏ها و اطراف مکه آزاد بگذارند.

پرده‏هاى تیره شب، یکى پس از دیگرى عقب رفت، صبح صادق سینه افق را شکافت. شور و شوق غریبى در مشرکان پیدا شده بود، و تصور مى‏کردند که بزودى به هدف خود خواهند رسید. در حالى که دستها به قبضه شمشیر بود با شورى وارد حجره پیامبر شدند، مقارن این حال على سر از بالش برداشت و پارچه‏اى را که روى خود کشیده بود کنار زد و با کمال خونسردى فرمود: چه مى‏گویید؟گفتند: محمد را مى‏خواهیم و او کجاست؟فرمود: مگر او را به من سپرده بودید تا از من تحویل بگیرید، او اکنون در خانه نیست.

مراحل ابتدایى نجات پیامبر با نقشه صحیح جامه عمل به خود پوشید.پیامبر اکرم در دل شب به غار«ثور»پناه برد و نقشه توطئه چینان را خنثى نمود. او کوچکترین اضطرابى در خود احساس نمى‏کرد حتى همسفر خود را در لحظات حساس با جمله«لا تحزن ان اللّه معنا»: «غم مخور خدا با ما است»تسلى مى‏داد. سه شبانه روز از عنایات خداوند بزرگ بهره‏مند بودند.بنا به نقل شیخ طوسى در امالى على و هند بن ابى هاله (فرزند خدیجه) و بنا به نقل بسیارى از مورخان عبد اللّه بن ابى بکر و عامر بن فهیره (چوپان گوسفندان ابو بکر)، شرفیاب محضر رسول اکرم مى‏شدند.

خروج از غار

على(ع) به دستور پیامبر، سه شتر همراه راهنمایى امین به نام«اریقط»در شب چهارم به طرف غار فرستاد، نعره شتر بگوش رسول خدا رسید و با همسفر خود از غار پایین آمده و سوار شتر شده، از طرف پایین مکه روى خط ساحلى با طى منازلى که تمام خصوصیات آنها در سیره ابن هشام، و پاورقى تاریخ ابن اثیر قید شده است عازم یثرب گردیدند.

على پس از مهاجرت رسول اکرم در نقطه‏اى از مکه ایستاد و گفت: هر کس پیش محمد امانت و سپرده‏اى دارد، بیاید از ما بگیرد. کسانى که پیش پیامبر امانت داشتند با دادن نشانه و علامت، امانتهاى خود را پس گرفتند.آنگاه طبق وصیت پیامبر باید زنان هاشمى از آن جمله دختر پیامبر فاطمه و مادر خود فاطمه دختر اسد و مسلمانانى را که تا آن روز موفق به مهاجرت نشده بودند همراه خود به«مدینه»بیاورد. على در دل شب از طریق«ذى طوى»عازم مدینه گردید.

اولین مسجد در اسلام

پیامبر اکرم (ص) روز 12 ربیع الاول وارد دهکده قبا شد و درطى چند روز اقامت در این مکان مسجدى را در این محل پایه گذارى کرد که اینک مسجد قبا خوانده مى‏شود.على (ع) و همراهان نیز در این مدت به پیامبر پیوستند.قبیله بنى عمرو بن عوف اصرار کردند که در«قبا»اقامت گزینند و عرض کردند ما افراد کوشا و با استقامت و مدافعى هستیم ولى رسول اکرم نپذیرفت، قبیله‏هاى «اوس و خزرج»از مهاجرت رسول خدا آگاه شدند، لباس و سلاح بر تن کردند و به استقبال او شتافتند، دور ناقه او را احاطه نموده، در مسیر راه، رؤساى طوایف زمام ناقه را گرفته هر کدام اصرار مى‏ورزیدند که در منقطه آنها وارد گردد، ولى پیامبر به همه مى‏فرمود: از پیشروى مرکب جلوگیرى نکنید، او در هر کجا که زانو بزند من همانجا پیاده خواهم شد.

ناقه پیامبر در زمین وسیعى که متعلق به دو طفل یتیم بنامهاى سهل و سهیل بود و تحت حمایت و سرپرستى«اسعد بن زراره» بسر مى‏بردند و آن زمین مرکز خشک کردن خرما و زراعت بود، زانو زد. خانه«ابو ایوب»در نزدیکى این زمین بود، مادر وى از فرصت استفاده کرده اثاثیه پیامبر را به خانه خود برد، نزاع و الحاح براى بردن پیامبر آغاز گردید پیامبر اکرم نزاع آنها را قطع کرد و فرمود: این الرحل؟: لوازم سفر من کجاست؟عرض کردند مادر ابو ایوب برد فرمود«المرء مع رحله»مرد آنجا مى‏رود که اثاث سفر او در آنجا است و اسعد بن زراره ناقه رسولخدا را به منزل خود برد.

مسجد مرکز حکومت اسلامى

زمینى که شتر رسول خدا در آنجا زانو خم کرد، به قیمت ده دینار براى ساختمان مسجد خریدارى گردید.تمام مسلمانان در ساختن و فراهم کردن وسایل ساختمانى شرکت کردند، حتى رسول خدا نیز مانند سایر مسلمانان از اطراف سنگ مى‏آورد. «اسید بن حضیر»جلو رفت و عرض کرد یا رسول اللّه مرحمت کنید من ببرم، فرمود: برو سنگ دیگر بیاور. او به این طریق گوشه‏اى از برنامه عالى خود را نشان داد که من مرد کردارم نه گفتار.

کعبه قبله مسلمین‏

هنوز چند ماه از هجرت پیامبر اسلام به مدینه نگذشته بود، که بهانه‏جویى‏ها از ناحیه یهود بلند شد: «محمد مدعى است که آیین او شریعتهاى گذشته را نسخ کرده است در حالى که او هنوز قبله مستقلى ندارد و به قبله یهود نماز مى گزارد.»

استماع این خبر بر پیامبر گران آمد و در انتظار دستورى در این زمینه بود. درست در هفدهمین ماه هجرت دستور مؤکد آمد که قبله مسلمانان از این به بعد کعبه است، و در اوقات نماز باید متوجه مسجد الحرام گردند.

امین وحى در حالى که پیامبر دو رکعت از نماز ظهر را خوانده بود فرود آمدو پیامبر را مأمور کرد که به سوى مسجد الحرام متوجه گردد، و طبق برخى از روایات دست پیامبر را گرفته متوجه مسجد الحرام نمود، زنان و مردانى که در مسجد بودند از او پیروى کرده و از آن روز کعبه، قبله مستقل مسلمانان اعلام گردید.

در نیمه جمادى الاولى سال دوم گزارشى به مدینه رسید که کاروان قریش به سرپرستى«ابو سفیان»از مکه به شام مى‏رود. پیامبر براى تعقیب کاروان تا ذات العشیره»رفت و تا اوایل ماه دیگر، در آن نقطه توقف کرد، ولى دست به کاروان نیافت وقت باز گشت کاروان، تقریبا معین بود، زیرا اوایل پاییز کاروان قریش از شام به«مکه»باز مى‏گشت.

در این حال گزارش رسید که مردم مکه براى حفاظت کاروان از مکه بیرون آمده در همین حوالى تمرکز یافته‏اند.با وجود اینکه لشکر اسلام آمادگى رویارویى با یک سپاه مجهز را نداشت پیامبر صلاح را در آن دید که عقب نشینى نکند.فرمانده سپاه اسلام شوراى جنگى تشکیل داد.در ابتدا دو تن از صحابه معروف که نامشان در تاریخ ثبت شده است نظر دادند که ما آمادگى براى جنگ نداریم. در این حال مقداد برخاست و گفت ما مانند اصحاب موسى نیستیم بلکه حاضریم در رکاب شما بجنگیم. پیامبر از شنیدن سخنان مقداد خوشحال شد و در حق او دعا کرد.

صفوف حق و باطل روبرو مى‏شوند

صفوف حق و باطل براى نخستین بار در«وادى بدر»با یکدیگر روبرو شدند نفرات سپاه حق، از سیصد و سیزده نفر تجاوز نمى‏کرد، در صورتیکه ارتش باطل سه برابر آنها بود، تجهیزات مسلمانان از نظر ساز و برگ کامل نبود، وسایل حمل و نقل آنها در حدود هفتاد شتر و چند رأس اسب بود، در حالى که دشمن با تمام قوا و نیرو براى کوبیدن اسلام آماده شده بود.

رسم دیرینه عرب در آغاز جنگ، نبردهاى تن به تن بود.سپس حمله عمومى آغاز مى‏شد.پس از کشته شدن«اسود مخزومى»سه نفر از دلاوران نامى قریش از صفوف قریش بیرون آمدند و مبارز طلبیدند، این سه نفر عبارت بودند از: «عتبه»، و برادر او«شیبه»، فرزندان«ربیعه»و فرزند عتبه«ولید»و هر سه نفر غرق سلاح بودند در وسط میدان غرش کنان اسب دوانیده هماورد طلبیدند. سه جوان رشید از جوانان انصار به نامهاى: «عوف»«معوذ»«عبد اللّه رواحه»براى نبرد با آنان از صفوف مسلمانان بیرون آمدند«عتبه»شناخت که آنان از جوانان مدینه هستند، گفت ما با شما کارى نداریم.سپس یک نفر داد زد: محمد!کسانى که از اقوام ما همشأن ما هستند آن‏ها را به سوى ما بفرست.

رسول خدا رو کرد به«عبیده»و«حمزه»و«على»فرم ود برخیزید، سه افسر دلاور سر و صورت پوشانیده روانه رزمگاه شدند، هر سه نفر خود را معرفى کردند، «عتبه»هر سه نفر را براى مبارزه پذیرفت و گفت همشأن ما شما هستید.

در مرحله نبرد تن به تن دلاوران قریش مغلوب شدند و به دنبال آن سپاه مکه حمله عمومى را آغاز کرد ولى بر خلاف پیش‏بینى‏ها در این مرحله نیز مسلمانان پیروز شدند.

در این نبرد، چهارده نفر از مسلمانان و هفتاد نفر از قریش کشته و هفتاد نفر اسیر گشتند، که از سران آنها: نضر حارث، عقبه معیط، ابو غره، سهیل عمرو، عبار، ابو العاص(داماد پیامبر) بودند.

دفاع در احد

یک سال بعد مکیان لشگرى آراستند تا با ریشه‏کن کردن اسلام انتقام شکست ناباورانه خود را در جنگ بدر بازستانند. بامداد روز هفتم شوال سال سوم هجرت نیروهاى اسلام در برابر نیروى مهاجم و متجاوز قریش صف‏آرایى کردند. ارتش توحید نقطه‏اى را اردوگاه قرار داد، که از پشت سر به یک مانع و حافظ طبیعى یعنى کوه«احد»محدود مى‏گشت، ولى در وسط کوه«احد»شکاف و بریدگى خاصى قرار داشت، که احتمال مى‏رفت لشکر دشمن کوه«احد»را دور زند و از وسط آن شکاف در پشت اردوگاه اسلام ظاهر گردد، و از عقب جبهه، مسلمانان را مورد حمله قرار دهد.

پیامبر اسلام براى دفع این خطر دو دسته تیر انداز را روى تپه‏اى مستقر ساخت و به فرمانده آنها«عبد اللّه جبیر»چنین خطاب کرد: شما با پرتاب کردن تیر، دشمن را برانید، نگذارید از پشت سر وارد جبهه گردند و ما را غافلگیر سازند، ما در نبرد خواه غالب باشیم یا مغلوب، شما این نقطه را خالى مگذارید.

نبرد آغاز مى‏شود ابن هشام در سیره خود مى‏نویسد: جنگ بوسیله ابو عامر که از فراریان مدینه بود آغاز گردید او از قبیله اوس بود، ولى بر اثر مخالفت با اسلام از مدینه به مکه پناهنده شده بود و پانزده نفر از اوسیان با او همراه بودند. او تصور مى‏کرد که اگر او را«اوسیان»ببینند، دست از یارى پیامبر برمى‏دارند، و لذا در این راه پیشقدم شد ولى هنگامى‏که با مسلمانان روبرو گردید با طعن و بدگویى ایشان مواجه شد و پس از جنگ مختصرى از جبهه دورى گزید.فداکارى چند سرباز در نبرد احد میان تاریخ نویسان مشهور و معروف است و فداکاریهاى على(ع)در میان آنها بیشتر شایسته تقدیر مى‏باشد. ابن عباس مى‏گوید:

همواره پرچمدار از افراد ورزیده و با استقامت انتخاب مى‏گردید و در نبرد احد پرچم مهاجران در دست على بود، و به نقل بسیارى از مورخان پس از کشته شدن«مصعب بن عمیر»که پرچمدار مسلمانان بود، رسولخدا پرچم را به على داد، و علت اینکه نخست مصعب حامل پرچم بود، شاید این بوده که وى از قبیله بنى عبد الدار بود، و پرچم‏داران قریش نیز از این قبیله بودند.

چیزى نگذشت که در پرتو جانبازى سرداران رشید اسلام، مانند على، حمزه، ابودجانه و زبیر لشگر قریش اسلحه و غنایم به زمین نهاده و با فضاحت عجیبى پا به فرار گذاردند و افتخارى بر افتخارات سربازان اسلام افزوده شد.

لحظه‏اى که ارتش قریش سلاح و متاع خود را در میدان به زمین گذارد، و براى حفظ جان خود از همه چیز صرفنظر نمود، گروه انگشت شمارى از افسران ارشد اسلام که بیعت خود را بر اساس بذل جان نهاده بودند، به تعقیب دشمن در خارج از میدان نبرد پرداختند، ولى اکثریت آنان، از تعقیب دشمن صرف نظر نموده، و سلاح به زمین نهاده، و به گردآورى غنایم اشتغال ورزیدند، و به گمان خود کار را انجام یافته تصور کردند.نگهبانان دره پشت جبهه، فرصت را مغتنم شمرده با خود گفتند: توقف ما در اینجا بى جا است، ما نیز در گردآورى غنایم شرکت کنیم. فرمانده آنها گفت: رسول خدا دستور داده است که ما از این جا حرکت نکنیم، خواه ارتش اسلام غالب باشد یا مغلوب.اکثریت نگهبانان تیرانداز، در برابر دستور فرمانده مقاومت به خرج دادند و گفتند: توقف ما در اینجا بى ثمر است و منظور پیامبر جز این نبوده که ما در حال جنگ این دره را نگهبانى نماییم و اکنون نبرد پایان یافته است.روى این تأویل باطل چهل تن از مقر نگهبانى فرود آمدند، و جز ده نفر در آنجا باقى نماند. خالد بن ولید که قهرمانى شجاع و جنگ آزموده بود، و از آغاز نبرد مى‏دانست که دهانه دهلیز کلید پیروزى است، و چند بار خواسته بود از آنجا وارد پشت جبهه جنگ شود و با تیراندازان روبرو شده بود این بار از کمى افراد نگهبان استفاده کرد و سربازان خود را به پشت سر نیروهاى اسلام رهبرى نمود و با یک حمله دورانى توأم با غافلگیرى در پشت سر مسلمانان ظاهر گردید. مقاومت گروه کمى که روى تپه مستقر بودند سودى نبخشید حتى تمام آن ده نفر پس از جانبازیهاى زیاد، بوسیله سربازان خالد بن ولید و عکرمة بن ابى جهل کشته شدند.چیزى نگذشت که مسلمانان غیر مسلح و غفلت زده از پشت سر، زیر حمله سخت دشمن مسلح قرار گرفتند.

خالد پس از آنکه نقطه حساس را تصرف کرد، ارتش شکست خورده قریش را که در حال فرار بودند براى همکارى دعوت نمود، و با فریادها و نعره‏هاى زیاد روح مقاومت و استقامت قریش را تقویت کرد.چیزى نگذشت که بر اثر از هم پاشیدگى صفوف مسلمانان، ارتش قریش سربازان اسلام را احاطه کرده و مجددا جنگ و نبرد میان آنان آغاز گردید.

خبر کشته شدن پیامبر

«لیثى»رزمنده شجاع قریش به پرچمدار رشید اسلام مصعب بن عمیر حمله کرد، و پس از ضربات زیادى که میان آنها رد و بدل شد، پرچمدار اسلام کشته گردید از آنجا که صورت سربازان اسلام پوشیده بود، وى به گمان اینکه مقتول، پیامبر اسلام است بى اختیار فریاد زد: ألا قد قتل محمد: هان اى مردم!محمد کشته شد.این خبر دروغ دهان به دهان میان ارتش قریش انتشار یافت، سران قریش بقدرى خوشحال بودند که صداى آنها در سر تا سر میدان طنین انداز بود، همگى مى‏گفتند: ألا قد قتل محمد.

انتشار این خبر بى اساس باعث جرأت دشمن گردید، و لشکر قریش موج‏آسا به حرکت در آمد، و هر فردى فعالیت مى‏کرد در بریدن اعضاء محمد شرکت نماید و از این راه افتخارى در جهان شرک بدست آورد.این خبر به همان اندازه که در تقویت روحیه لشکر دشمن تأثیر داشت چند برابر آن روحیه مجاهدان اسلام را تضعیف نمود بطورى که اکثریت قابل ملاحظه‏اى از مسلمانان دست از جنگ کشیدند و به کوه پناه بردند و جز گروه انگشت شمارى در میدان باقى نماند ولى جانبازى هاى همین گروه اندک موجب نجات جان پیامبر شد.

در این جنگ هفتاد تن از مسلمین به شهادت رسیدند که در رأس آنها عموى پیامبر اکرم (ص)، حضرت حمزه سید الشهدا قرار داشت. وى به تحریک هند همسر ابوسفیان به دست غلامى به نام وحشى کشته شد.پس از پایان جنگ، هند بدن حمزه را مثله کرده جگر او را به دندان گرفت.

غزوه احزاب‏

دو سال بعد از واقعه احد نیروهاى عرب مشرک و یهود در نبرد بر ضد اسلام بسیج شدند و با تشکیل دادن اتحادیه نظامى نیرومندى، قریب به یک ماه مدینه را محاصره کردند. از آنجا که در این غزوه، احزاب و دسته‏هاى مختلف شرکت کرده، و مسلمانان براى جلوگیرى از پیشروى دشمن، اطراف مدینه را به صورت خندق در آورده بودند، این غزوه را جنگ «احزاب» و گاهى غزوه«خندق»مى‏نامند.آتش افروزان این جنگ، سران یهود«بنى النضیر»و گروهى از«بنى وائل»بودند.ضربت محکمى که یهودان«بنى النضیر»از مسلمانان خورده بودند، و به طور اجبار مدینه را ترک گفته و در خیبر مسکن گزیده بودند موجب شد که آنان نقشه دقیقى براى برانداختن اساس اسلام بریزند، و به راستى نقشه عجیبى کشیده مسلمانان را با دسته‏هاى گوناگونى روبرو ساختند که در طول تاریخ عرب بى سابقه بود.در این نقشه گروه‏هاى بیشمار عرب، از کمکهاى مالى و اقتصادى یهودان برخوردار بودند، و همه گونه وسایل براى ارتش مخالف فراهم شده بود.

همانطور که گفته شد مسلمین با حفر خندقى بر گرد مدینه جلوى تهاجم سپاه دشمن را گرفتند.مشرکان که با مشکل جدیدى رو به رو شده بودند تصمیم گرفتند مدینه را محاصره کنند تا مسلمین تسلیم شوند و یا چاره جدیدى اندیشیده شود.

در طول این مدت روزى چند تن از دلاوران سپاه شرک از خندق عبور کرده مبارز طلبیدند. مشهورترین این افراد عمرو بن عبد ود بود که در میان عرب به شجاعت و شهامت معروف بود.در لشگر اسلام در برابر رجزخوانى‏هاى او کسى جز امیرالمؤمنین حاضر به پاسخ گویى نشد. هنگامى که قهرمان سپاه اسلام و پهلوان نامى سپاه شرک در برابر هم قرار گرفتند پیامبر جمله تاریخى خود را فرمود: «برز الإیمان کله إلى الشرک کله»تمام ایمان در برابر تمام شرک قرار گرفت.

امیر المؤمنین در ابتدا عمرو را به اسلام دعوت کرد ولى وى نپذیرفت و جنگ آغاز شد.اگر چه عمرو توانست ضربتى بر سر على (ع) وارد آورد ولى در نهایت مغلوب شد و به خاک درافتاد.قهرمانان دیگر سپاه کفر وقتى این صحنه را دیدند فرار را بر قرار ترجیح دادند و بدین ترتیب افتخار بزرگى بر افتخارات لشگر اسلام افزوده شد.

به تدریج روحیه مشرکان ضعیف شده بین آنان تفرقه افتاد و گروه هاى تشکیل دهنده سپاه کفر پراکنده شدند و محاصره پایان یافت.پس از پایان غائله، پیامبر به سراغ پیمان شکنان یهود رفت و سزاى این کارشان را به آنان پرداخت.

یک سفر مذهبى و سیاسى‏

سال ششم هجرت با حوادث تلخ و شیرین خود در حال اتمام بود که ناگهان پیامبر در رؤیاى شیرینى دید که مسلمانان در«مسجد الحرام»مشغول انجام فرایض حج هستند. پیامبر اکرم خواب خود را به یاران خویش گفت و فرمود به زودى به آرزوى خود خواهند رسید. چیزى نگذشت که به مسلمانان دستور داد که آماده سفر حج شوند و از قبایل مجاور که هنوز به حال شرک باقى بودند دعوت نمود، که امسال با مسلمانان همسفر گردند و در همه نقاط عربستان انتشار داد که مسلمانان در ماه«ذى القعده»به سوى مکه حرکت مى‏کنند.

پیامبر جوانب موضوع را بررسى نمود و دستور حرکت داد و با هزار و چهار صد و یا هزار و ششصد و یا هزار و هشتصد نفر در نقطه‏اى بنام«ذو الحلیفه»احرام بست. هفتاد شتر براى قربانى تعیین نموده آنها را نشانه‏گذارى کرد و بدین وسیله هدف خود را از این سفر آشکار ساخت.

در میان راه قریش نمایندگان متعددى حضور پیامبر فرستادند تا هدف او را از این مسافرت به دست آورند«بدیل»خزاعى با چند تن از شخصیتهاى قبیله«خزاعه»به نمایندگى از جانب«قریش»با پیامبر تماس گرفتند، پیامبر به آنها فرمود: «من براى جنگ نیامده‏ام، آمده‏ام خانه خدا را زیارت کنم».نمایندگان برگشتند و حقیقت را به سمع سران قریش رسانیدند ولى سران لجوج قریش، سخنان آنها را نپذیرفتند و گفتند«به خدا سوگند، ما نخواهیم گذارد او وارد مکه شود، هر چند براى زیارت خانه خدا آمده باشد».

مذاکرات متعدد مکیان با پیامبر سبب شد که یک قرارداد کلى و وسیعى میان مسلمانان و قریش بسته شود.سهیل، نماینده مشرکان در شرایط و خصوصیات پیمان فوق العاده سختگیرى مى‏کرد و گاهى کار به جایى مى‏رسید که نزدیک بود رشته مذاکرات صلح پاره شود، ولى از آنجا که طرفین به صلح و مسالمت علاقمند بودند، دو مرتبه رشته سخن را به دست گرفته در پیرامون آن سخن مى‏گفتند.

طبق یکى از بندهاى این پیمان که به صلح حدیبیه معروف شد مسلمانان مى‏بایست به مدینه بازگشته سال آینده براى انجام مناسک حج عازم مکه شوند.

اعلام رسالت به جهان‏

پیمان«حدیبیه»فکر رسول خدا را از ناحیه جنوب(مکه)آسوده ساخت و در پرتو این آرامش، گروهى از سران عرب به آیین اسلام گرویدند. در این هنگام رهبر گرامى مسلمانان فرصت را مغتنم شمرده با زمامداران وقت و رؤساى قبایل و رهبران مذهبى مسیحى آنروز باب مکاتبه را باز نمود و آیین خود را (که آن روز از دایره یک عقیده ساده گام فراتر نهاده و بصورت یک آیین جهانى در آمده بود و مى‏توانست همه بشر را زیر لواى توحید و تعالیم عالى اجتماعى و اخلاقى خود گرد آورد) به ملل زنده جهان آن روز عرضه داشت.این نخستین گامى بود که پیامبر پس از 19 سال کشمکش با قریش لجوج برداشت، و اگر دشمنان داخلى، او را با نبردهاى خونین خود مشغول نمى‏ساختند او پیش از این، دست به دعوت ملل دور دست مى‏زد، ولى حملات ناجوانمردانه عرب او را مجبور ساخته بود، که قسمت مهم از وقت خود را به امر دفاع از حوزه اسلام صرف نماید.

طرف خطاب پیامبر در این دعوتها عبارت بودند از پادشاهان ایران، روم، مصر، حبشه، شام و یمامه. عکس العمل اینان در مقابل این دعوت یکسان نبود.پادشاه حبشه اسلام آورد در حالى که شاه ایران نامه پیامبر را پاره کرد.

کانون خطر یا دژ آهنین خیبر

از روزى که ستاره فروزان اسلام در سرزمین«مدینه»درخشیدن گرفت، ملت یهود بیش از قریش با پیامبر اسلام و مسلمانان دشمنى نموده با تمام دسایس و قوا براى کوبیدن آن قیام کردند.یهودیانى که در مدینه و اطراف آن سکونت داشتند به سرنوشت شومى که نتیجه مستقیم اعمال و حرکات ناشایسته خود آنها بود دچار شدند. گروهى از آنها اعدام و برخى مانند قبیله‏هاى«بنى قینقاع»و«بنى النضیر»از سرزمین مدینه رانده شدند و در«خیبر»و«وادى القرى»سکونت گزیدند.

جلگه وسیع حاصلخیزى را که در شمال مدینه به فاصله سى و دو فرسنگى آن قرار دارد «وادى خیبر» مى‏نامند و پیش از بعثت پیامبر اسلام، ملت یهود براى سکونت و حفاظت خویش در آن نقطه دژهاى هفتگانه محکمى ساخته بودند. از آنجا که آب و خاک این منطقه براى کشاورزى آمادگى کاملى داشت، ساکنان آنجا در امور زراعت و جمع ثروت و تهیه سلاح و طرز دفاع، مهارت کاملى داشتند، و آمار جمعیت آنها بالغ بر بیست هزار بود، و در میان آنها مردان جنگاور و دلیر فراوان به چشم مى‏خورد.

جرم بزرگى که یهودان خیبر داشتند این بود که تمام قبایل عرب را براى کوبیدن حکومت اسلام تشویق کردند، و سپاه شرک با کمک مالى یهودان خیبر، در یک روز از نقاط مختلف عربستان حرکت کرده خود را تا دیوار مدینه رسانیدند، و بالنتیجه جنگ احزاب که شرح آن را خواندید، پیش آمد.

ناجوانمردى یهود خیبر که قبلا مورد احترام مسلمانان بودند، پیامبر را بر آن داشت که این کانون خطر را برچیند، و همه آنها را خلع سلاح کند زیرا هیچ بعید نبود این ملت لجوج و ماجراجو، بار دیگر با صرف هزینه‏هاى سنگین، ملت بت‏پرست عرب را بر ضد مسلمانان برانگیزند، و صحنه نبرد احزاب بار دیگر تکرار شود خصوصا که تعصب یهود نسبت به آیین خود بیش از علاقه مردم قریش به بت‏پرستى بود، و براى همین تعصب کور بود که هزار مشرک اسلام مى‏آورد، ولى یک یهودى حاضر نبود دست از کیش خود بردارد.

عامل دیگرى که پیامبر را مصمم ساخت قدرت خیبریان را در هم شکند، و همه آنها را خلع سلاح نموده حرکات آنان را زیر نظر افسران خویش قرار دهد، این بود که او با ملوک و سلاطین و رؤساى جهان مکاتبه نموده و همه آنها را با لحن قاطع به اسلام دعوت کرده بود، در این صورت هیچ بعید نبود که ملت یهود آلت دست کسرى و قیصر شوند و با کمک این دو امپراتور، براى گرفتن انتقام، کمر ببندند، و نهضت اسلامى و جنبشهاى معنوى را در نطفه خفه سازند و یا خود امپراتوران را بر ضد اسلام بشورانند چنانکه مشرکان را بر ضد اسلام جوان شورانیدند، خصوصا که در آن زمان ملت یهود در جنگهاى ایران و روم با یکى از دو امپراتور همکارى داشت.

بر همین اساس پیامبر لازم دید، که هر چه زودتر این آتش را براى ابد خاموش سازد.بهترین موقعیت براى این کار همین موقع بود زیرا فکر پیامبر با بستن پیمان حدیبیه از ناحیه جنوب(قریش)آسوده و خاطر او آرام بود و مى‏دانست که اگر دست به ترکیب تشکیلات یهود بزند، دست قریش به عنوان کمک به سوى یهود دراز نخواهد شد و براى جلوگیرى از کمک کردن سایر قبایل شمال مانند تیره‏هاى«غطفان»که عامل همکار و دوست خیبریان در جنگ احزاب بودند، نقشه‏اى داشت که بعدا خواهیم گفت.

با فتح خیبر که افتخار عمده آن این بار نیز نصیب امیر مؤمنان گشت یکى از موانع عمده از جلوى اسلام کنار رفت.

عمره قضاء

مسلمانان پس از امضاى صلح«حدیبیه»، مى‏توانستند پس از یک سال از تاریخ قرارداد وارد مکه شوند و بعد از سه روز اقامت در مکه و انجام اعمال«عمره»، شهر مکه را ترک گویند، و در این مدت جز سلاح مسافر که همان شمشیر است، نباید سلاح دیگرى همراه داشته باشند.یک سال تمام از وقت قرارداد گذشت و هنگام آن رسید که مسلمانان از این پیمان بهره‏بردارى نمایند و مسلمانان مهاجر که هفت سال بود از خانه و زندگى خود دست شسته، و براى حفظ آیین توحید، زندگى در سرزمین غربت را بر وطن ترجیح داده بودند، بار دیگر براى زیارت خانه خود و دیدن بستگان و خویشاوندان و سرکشى به خانه و زندگى بشتابند. وقتى پیامبر اسلام اعلام کرد کسانى که در سال گذشته از زیارت خانه خدا محروم گردیدند، آماده سفر شوند جنب و جوش بى سابقه‏اى در میان آنان بوجود آمد، و اشک شوق در چشمهاى آنها حلقه زد، اگر سال گذشته پیامبر با هزار و سیصد نفر حرکت کرده بود، سال بعد، آمار ملازمان خدمت آن حضرت به دو هزار نفر رسید.در میان آنان شخصیتهاى بزرگى از مهاجر و انصار به چشم مى‏خورد، و در تمام نقاط سایه به سایه پیامبر قدم بر مى‏داشتند.

پیامبر اسلام احرام بست و دیگران نیز از وى پیروى نمودند.دو هزار نفر«لبیک»گویان با لباسهاى احرام راه مکه را پیش گرفتند.این کاروان آن چنان شکوه و جلال داشت، و براى مسلمانان و مشرکان جالب توجه بود که بسیارى از مشرکان را به معنویت و حقیقت اسلام متوجه ساخت.

پیامبر روى همان شترى که قرار داشت، خانه خدا را طواف کرد، این بار به«ابن رواحه»دستور داد که این دعاى خاص را با آهنگ خود تلاوت کند و مردم نیز با او همصدا شوند و آن دعا عبارت است: «لا إله إلا اللّه وحده وحده، صدق وعده، و نصر عبده و أعز جنده و هزم الأحزاب وحده»یعنى خدایى جز او نیست، یگانه و بى همتا است، به وعده خود عمل نمود(وعده داده بود که بزودى خانه خدا را زیارت مى‏نمایید)بنده خود را یارى نمود، سپاه توحید را گرامى ساخت، حزبهاى کفر و شرک را به تنهایى در هم شکست.

آن روز تمام مراکز زیارت و محل اعمال عمره از مسجد و کعبه و صفا و مروه، در اختیار مسلمانان بود. این گونه شعارهاى گرم و داغ توحید، از نقطه‏اى که سالیان درازى بود، مرکز شرک و بت‏پرستى گردیده بود، آنچنان ضربات شکننده روحى بر سران شرک و پیروان آنها وارد ساخت که پیروزى محمد را بر سرتاسر عربستان محقق و قطعى نمود.موقع ظهر شد پیامبر و مسلمانان باید فریضه الهى را در مسجد با حالت دسته جمعى انجام دهند. «بلال حبشى»که مدتها در این شهر به جرم گرویدن به آیین توحید، مورد شکنجه قرار مى‏گرفت به فرمان پیامبر، بالاى بام کعبه رفت، و در نقطه‏اى که شهادت به یگانگى خدا و گواهى به رسالت«محمد»بزرگترین جرم بود، دستها را بر گوشهاى خود نهاد و فصول اذان را با آهنگ مخصوص خود ادا نمود.آهنگ وى و تصدیقهایى را که مسلمانان پس از شنیدن هر فصلى از اذان به زبان جارى مى‏ساختند به گوش بت‏پرستان و دشمنان توحید مى‏رسید و آنچنان آنها را ناراحت و دگرگون مى‏ساخت که صفوان بن امیه و خالد بن اسید گفتند: سپاس خدا را که پدران ما فوت کردند، و صداى این غلام حبشى را نشنیدند. سهیل بن عمرو وقتى نداى تکبیر بلال را شنید، چهره خود را با دستمالى پوشانید. آنان از آهنگ و صداى بلال چندان ناراحت نبودند، بلکه مضمونهاى فصول اذان که نقطه مقابل عقاید موروثى آنها بود، آنان را دچار شکنجه روحى مى‏نمود.

پیامبر میان دو کوه«صفا»و«مروه»مشغول سعى گردید، از آنجا که منافقان و بت‏پرستان انتشار داده بودند که آب و هواى تب خیز مدینه، مسلمانان را از پاى درآورده است، پیامبر در قسمتى از سعى خود«هروله»نمود و مسلمانان نیز از وى در این قسمت پیروى نمودند. پس از فراغ از«سعى»شتران را سر بریدند و با کوتاه کردن موى سر از حالت احرام در آمدند.

پیامبر دستور داد، که دویست نفر به دره«مرّ الظّهران»بروند و مراقب سلاح و ذخایر نظامى شوند تا مأمورین قبلى وارد حرم شوند، و اعمال عمره را انجام دهند.وقتى اعمال عمره به پایان رسید مهاجران به خانه‏هاى خود رفته، از خویشاوندان خود تجدید دیدار نمودند، و گروهى از«انصار»را به عنوان مهمان به خانه‏هاى خود بردند.

خروج از مکه‏

جلال و عظمت چشمگیر اوضاع اسلام و مسلمانان اثر عجیبى در روحیه مردم مکه گذارد و آنان با روحیه ملت مسلمان بیشتر آشنا شدند. سران شرک احساس کردند، که توقف پیامبر و یاران وى روحیه همه اهالى مکه را نسبت به آیین بت‏پرستى و عداوت با آیین توحید تضعیف نموده و رشته‏هاى محبت و علاقه را میان طرفین به وجود آورده است.از این رو پس از انقضاى آخرین دقایق نماینده قریش به نام«حویطب»خدمت پیامبر رسید، و گفت: مدتى که در پیمان براى اقامت شما در مکه پیش بینى شده است، سپرى گردید، هر چه زودتر سرزمین ما را ترک کنید. برخى از یاران پیامبر از صراحت گفتار نماینده قریش ناراحت شدند، ولى پیامبر شخصى نبود که در عمل به پیمان سستى ورزد. نداى کوچ در میان مسلمانان داده شد و همگى بلافاصله سرزمین حرم را ترک گفتند.

نقض پیمان از طرف مشرکان‏

پیامبر اکرم در ماه«جمادى الاولى»سال هشتم، یک هنگ سه هزار نفرى را به فرماندهى سه تن از افسران ارشد اسلام، به کرانه‏هاى شام براى سرکوبى عمال روم که مبلغان بى پناه اسلام را ناجوانمردانه کشته بودند، اعزام نمود.سپاه اسلام در این مأموریت اگر چه جان به سلامت بردند، و فقط سه افسر و چند سرباز بیش کشته ندادند ولى با آن پیروزى که از مجاهدان اسلام مترقب بود باز نگشتند، و عملیات آنها به حالت«جنگ و گریز»بى شباهت نبود. انتشار این خبر در میان سران قریش، موجب جرأت و جسارت آنان گردید و تصور کردند که نیروى نظامى اسلام به ضعف و ناتوانى گراییده و مسلمانان روح سلحشورى و سربازى را از دست داده‏اند، از این نظر تصمیم گرفتند که محیط صلح و آرامش را بر هم زنند.

نخست در میان قبیله«بنى بکر»اسلحه پخش کرده و آنانرا تحریک کردند، که شبانه به قبیله«خزاعه»که با مسلمانان هم پیمان بودند حمله برند، گروهى را کشته و دسته‏اى را اسیر سازند. حتى به این اکتفا نکرده، دسته‏اى از قریش شبانه در جنگ بر ضد«خزاعه»شرکت کردند و بدینوسیله پیمان«حدیبیه»را زیر پا نهاده صلح و آرامش دو ساله را به نبرد و خونریزى تبدیل کردند.نتیجه این حمله شبانه، این شد که گروهى از این قبیله که در بستر خواب آرمیده و یا در حالت عبادت بودند، کشته، و دسته‏اى اسیر گردیدند، و عده‏اى خانه و آشیانه را ترک گفته، به مکه که سرزمین امنى براى عرب به شمار مى‏رفت پناه بردند.

آوارگانى که به مکه آمده بودند به خانه«بدیل بن ورقاء»رفته سرگذشت جانگداز قبیله خویش را تشریح نمودند.ستمدیدگان خزاعه براى اینکه نداى مظلومیت خود را به سمع پیامبر برسانند رییس قبیله خود«عمرو سالم»را خدمت پیامبر فرستادند. او وارد مدینه شده یکسره به مسجد آمده و در میان مردم ایستاد و اشعار جانسوزى را که حاکى از مظلومیت و استغاثه قبیله خزاعه بود با آهنگ خاصى قرائت کرد و پیامبر را به احترام آن پیمانى که با قبیله خزاعه بسته بود سوگند داده، او را دعوت به کمک و یارى مظلومان نمود.

چیزى نگذشت که «بدیل ورقاء»با گروهى از قبیله خزاعه براى استمداد، خدمت پیامبر رسیدند و همکارى قریش را با بنى بکر در کوبیدن و کشتن جوانان خزاعه به عرض پیامبر رسانیده و راه مکه را پیش گرفتند.

مکیان از کار خویش سخت پشیمان شدند، و فهمیدند که دستاویز بدى به دست مسلمانان داده‏اند.آنان براى فرو نشانیدن خشم پیامبر، و تأیید و تحکیم پیمان حدیبیه و در واقع براى تمدید آن، پیشواى خود ابو سفیان را روانه«مدینه»نمودند تا به هر نحو ممکن سرپوشى بر گناهان و تعدیات خود بگذارند.

ابو سفیان با تنى چند از یاران رسول خدا تماس گرفت تا از طریق آنان بتواند بار دیگر با پیامبر تماس بگیرد، و به هدف خود نایل آید، ولى این تماسها سودى نبخشید.در پایان کار، به خانه امیر مؤمنان على(ع)رفت و به او چنین گفت: نزدیکترین فرد به من در این شهر شما هستى، زیرا پیوند نزدیکى از نظر نسب با من دارى، لذا تقاضا دارم که درباره من پیش پیامبر شفاعت کنى. على در پاسخ وى گفت: ما هرگز در تصمیمى که پیامبر مى‏گیرد، مداخله نمى‏کنیم.او از على مأیوس گردید اما یکدفعه متوجه دختر پیامبر، حضرت زهرا(ع)شد و مشاهده کرد که «حسنین»در برابر او مشغول بازى هستند. وى براى تحریک عواطف حضرت زهرا به او چنین گفت: اى دختر پیامبر!ممکن است به فرزندانت دستور دهى که مردم مکه را پناه دهند و تا زمین و زمان باقى است، سرور عرب گردند. زهرا(ع)که از اغراض ناپاک ابو سفیان آگاه بود، فورا در پاسخ گفت: این کار مربوط به پیامبر است و فرزندان من فعلا چنین موقعیتى را ندارند.

فتح مبین

پیامبر به مسلمانان دستور آمادگى براى حرکت داد ولى براى رعایت اصل غافلگیرى، تا لحظه فرمان حرکت، وقت حرکت و مسیر و مقصد براى کسى روشن نبود. روز دهم ماه رمضان سال هشتم هجرت فرمان حرکت صادر گردید.

قریش که مقاومت در برابر مسلمین را بى‏فایده مى‏دانست بدون درگیرى تسلیم شد. ابوسفیان اظهار اسلام کرد و با فتح مکه، کعبه از وجود بت‏ها پاک شد.

حجة الوداع

پیامبر خدا، در سال دهم هجرت، از طرف خدا مأموریت یافت، که در آن سال شخصا در مراسم حج شرکت جوید و عملا مردم را به تکالیف خود آشنا سازد و حدود«عرفات»و«منى»و موقع کوچ از آنها را به مردم تعلیم کند.این سفر، بیش از آنکه جنبه سیاسى و اجتماعى داشته باشد جنبه تعلیمى داشت.پیامبر در یازدهمین ماه اسلامى(ذو القعده)دستور داد که در شهر و در میان قبایل اعلام کنند که رسول خدا امسال عازم زیارت خانه خدا است. این اطلاعیه، نیروى شوق و علاقه را در دل گروه عظیمى از مسلمانان برانگیخت و هزاران نفر در اطراف مدینه خیمه زدند و همگى در انتظار حرکت پیامبر بودند.

پیامبر در بیست و ششم ذى القعده، «ابو دجانه»را جانشین خود در مدینه قرار داد، و در حالى که بیش از شصت قربانى همراه داشت، به سوى مکه حرکت نمود.وقتى به«ذى الحلیفه»رسید با پوشیدن دو پارچه ساده از«مسجد شجره»احرام بست، و هنگام بستن احرام، دعاى معروف احرام را که«لبیک»و پاسخ به نداى ابراهیم است، قرائت نمود.

مراسم حج به پایان رسید، مسلمانان اعمال حج را از پیامبر عالیقدر اسلام آموختند، پیامبر اکرم تصمیم گرفت، که مکه را به عزم مدینه ترک گوید، فرمان حرکت صادر گردید، هنگامى که کاروان به سرزمین«رابغ»که در سه میلى«جحفه» قرار دارد رسید، امین وحى در نقطه‏اى به نام«غدیر خم»فرود آمد، و او را به آیه زیر مورد خطاب قرار داد : «بلغ ما أنزل إلیک من ربک و إن لم تفعل فما بلغت رسالته» (67/5)آنچه که از طرف خدا فرستاده شده به مردم ابلاغ کن، و اگر ابلاغ نکنى رسالت خود را تکمیل نکرده‏اى.

لحن آیه حاکى است که خداوند انجام یک امر خطیرى را به عهده پیامبر گذارده است، چه امر خطیرى بالاتر از اینکه در برابر دیدگان صد هزار نفر، على را به مقام خلافت و وصایت و جانشینى نصب کند.

دستور توقف صادر شد، کسانى که جلو کاروان بودند، از حرکت باز ایستادند، و آنها که دنبال کاروان بودند، به آنها پیوستند، وقت ظهر هوا به شدت گرم بود، مردم قسمتى از رداى خود را به سر، و قسمتى را زیر پا مى‏افکندند. براى پیامبر سایبانى درست کردند و پیامبر نماز ظهر را با جماعت خواند، سپس در حالى که جمعیت حلقه‏وار دور او را گرفته بودند، بر روى نقطه بلندى که از جهاز شتر ترتیب داده بودند قرار گرفت و با صداى بلند و رسا خطبه‏اى به شرح زیر خواند:

حمد و ثنا مخصوص خدا است، از او یارى مى‏طلبیم و به او ایمان داریم و بر او توکل مى‏کنیم، از بدیهاى خود و اعمال ناشایست خود به او پناه مى‏بریم، خدایى که جز او هادى و راهنما نیست، هر کسى را که هدایت نمود گمراه کننده‏اى براى او نخواهد بود، گواهى مى‏دهم که جز او معبودى نیست، و محمد بنده او و پیامبر او است.

هان اى مردم!نزدیک است من دعوت حق را لبیک بگویم و از میان شما بروم، من مسئولم و شما نیز مسئولید، درباره من چه فکر مى‏کنید؟!در این موقع صداى جمعیت به تصدیق بلند شد و گفتند ما گواهى مى‏دهیم که: تو رسالت خود را انجام دادى، و کوشش نمودى، خدا ترا پاداش نیک دهد.پیامبر فرمود: آیا گواهى مى‏دهید که معبود جهان یکى است.و محمد بنده خدا و پیامبر او مى‏باشد، و بهشت و دوزخ و زندگى جاویدان در سراى دیگر مورد تردید نیست؟همگى گفتند: آرى گواهى مى‏دهیم.سپس فرمود: مردم من دو چیز نفیس و گرانمایه در میان شما مى‏گذارم ببینیم چگونه با دو یادگار من رفتار مى‏نمایید؟!در این وقت یک نفر برخاست و با صداى بلند گفت: منظور از این دو چیز نفیس چیست؟!پیامبر فرمود: یکى کتاب خدا که یک طرف آن در دست خدا، و طرف دیگر آن در دست شما است، و دیگرى عترت و اهل بیت من. خداوند به من خبر داده که این دو یادگار، هرگز از هم جدا نخواهند شد.هان اى مردم بر قرآن و عترت من پیشى نگیرید، و در عمل به هر دو، کوتاهى نورزید که هلاک مى‏شوید.در این لحظه دست على را گرفت و آن را بلند کرد و او را به همه مردم معرفى نمود. سپس فرمود: سزاوارتر بر مؤمنان از خود آنها کیست؟همگى گفتند: خدا و پیامبر او داناترند. پیامبر فرمود: خدا مولاى من، و من مولاى مؤمنان هستم، و من بر آنها از خودشان اولى و سزاوارترم.هان اى مردم من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و أحب من أحبه و أبغض من أبغضه و انصر من نصره و اخذل من خذله و أدر الحق معه حیث دار هر کس را من مولایم، على مولاى او است، خداوندا!کسانى که على را دوست دارند آنان را دوست بدار، و کسانى که او را دشمن بدارند دشمن دار. خدایا!یاران على را یارى کن، دشمنان على را خوار و ذلیل نما، و او را محور حق قرار بده.مردم اکنون فرشته وحى نازل گردید و این آیه را آورد: «الیوم أکملت لکم دینکم و أتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الإسلام دینا» (3/5) امروز دین شما را کامل نمودم، و نعمت را بر شما تمام کردم و اسلام را یگانه آیین انتخاب کردم.

در این موقع صداى تکبیر پیامبر بلند شد، سپس افزود: خدا را سپاسگزارم که آیین خود را کامل کرد و نعمت خود را به پایان رسانید، و از وصایت و ولایت و جانشینى على پس از من خشنود گشت. سپس پیامبر از نقطه مرتفع فرود آمد و به على فرمود: در زیر خیمه‏اى بنشیند، تا سران و شخصیت‏هاى بارز اسلام با على مصافحه کرده و به او تبریک گویند. پیش از همه، شیخین به على تبریک گفتند و او را مولاى خود خواندند.

وفات

اندکى پس از بازگشت از حجة الوداع پیامبر اکرم به بستر بیمارى رفتند.وى از فعالیتهایى که در خارج از خانه او براى قبضه کردن خلافت انجام مى‏گرفت آگاه بود.براى پیشگیرى از انحراف مسأله خلافت از محور اصلى خود و جلوگیرى از بروز اختلاف و دو دستگى، تصمیم گرفت که موقعیت خلافت امیر مؤمنان، و اهل بیت خود را بطور کتبى تحکیم کرده، سندى زنده پیرامون موضوع خلافت به یادگار بگذارد.از این جهت روزى که سران صحابه براى عیادت آمده بودند، رو به آنان نمود و فرمود کاغذ و دواتى براى من بیاورید تا براى شما چیزى بنویسم که پس از من گمراه نشوید. در این لحظه یکى از حاضران سکوت مجلس را شکست و گفت: بیمارى بر پیامبر غلبه کرده، قرآن پیش شما است، کتاب آسمانى ما را کافى است.نظر وى مورد گفتگو قرار گرفت.گروهى با وى مخالفت کرده گفتند حتما باید دستور پیامبر اجرا گردد بروید قلم و کاغذى بیاورید تا آنچه مورد نظر او است، نوشته شود ولى برخى جانب او را گرفتند و از آوردن قلم و دوات جلوگیرى کردند. پیامبر از اختلاف و سخنان جسارت آمیز آنان سخت ناراحت شد و گفت برخیزید و خانه را ترک کنید.

گذشته از این مخالفت سر سختانه کسى که بلافاصله پس از در گذشت پیامبر، در سقیفه بنى ساعده شوراى خلافت تشکیل داد، و رفیق دیرینه خود را با وضع خاصى براى خلافت کاندیدا کرد و او نیز پاداش خدمت او را، هنگام مرگ بطور نقد پرداخت نمود، و او را بر خلاف تمام اصول براى خلافت تعیین کرد گواه بر این است که قرائنى در مجلس و گفتار پیامبر وجود داشت که حاکى از این بود که پیامبر مى‏خواهد مطلبى درباره خلافت و زمامدارى مسلمین املا کند، و لذا سرسختانه با آوردن قلم و کاغذ، مخالفت ورزید و گرنه جهت نداشت تا این حد پافشارى کند.

رسول خدا در آخرین لحظه‏هاى زندگى، چشمان خود را باز کرد و گفت: برادرم را صدا بزنید تا بیاید در کنار بستر من بنشیند.همه فهمیدند، مقصود، جز على، کسى نیست. على در کنار بستر وى نشست، ولى احساس کرد که پیامبر مى‏خواهد از بستر برخیزد، على پیامبر را از بستر بلند نمود و به سینه خود تکیه داد چیزى نگذشت که علائم احتضار در وجود شریف او پدید آمد.

ابن عباس مى‏گوید پیامبر گرامى در حالى که سر او در آغوش على بود، جان سپرد. شخصى به ابن عباس گفت که عایشه مدعى است که سر پیامبر بر سینه او بود، که جان سپرد، ابن عباس نقل عایشه را تکذیب کرد و گفت: پیامبر در آغوش على(ع)جان داد و على و برادر من«فضل»او را غسل دادند. امیر مؤمنان در یکى از خطبه‏هاى خود به این مطلب تصریح کرده مى‏فرماید: و لقد قبض رسول اللّه و إن رأسه لعلى صدری...و لقد ولیت غسله و الملائکة أعوانی رسول خدا در حالى که سر او بر سینه من بود قبض روح شد من او را در حالى که فرشتگان مرا یارى و کمک مى‏کردند غسل دادم.

گروهى از محدثان نقل مى‏کنند که آخرین جمله‏اى که پیامبر در آخرین لحظات زندگى خود فرمود جمله«لا، مع الرفیق الأعلى»بوده است گویا فرشته وحى او را در موقع قبض روح مخیر ساخته است که بهبودى یابد و بار دیگر به این جهان بازگردد و یا پیک الهى روح او را قبض کند، و به سراى دیگر بشتابد و وى با گفتن جمله مزبور، به پیک الهى رسانیده است که مى‏خواهد به سراى دیگر بشتابد. پیامبر این جمله را فرمود و دیدگان و لبهاى وى روى هم افتاد.

تاریخ وفات

روح مقدس و بزرگ آن سفیر الهى نیم روز دوشنبه 28 ماه صفر سال یازدهم هجرى، به آشیان خلد پرواز نمود، پارچه یمنى بر روى جسد مطهر آن حضرت افکندند و براى مدت کوتاهى در گوشه اتاق گذاردند. شیون زنان و گریه نزدیکان پیامبر، مردم بیرون را مطمئن ساخت، که پیامبر گرامى در گذشته است.و چیزى نگذشت که خبر رحلت وى در سر تا سر جهان انتشار یافت.